گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هجدهم
.بيان احمد بن عبد الله خجستاني‌





احمد بن عبد اللّه خجستاني از خجستان كوهستان هرات از بلوك «باذغيس» و از اتباع محمد بن طاهر بود. چون يعقوب بن ليث بر نيشابور چيره شد چنانكه آنرا بيان نموديم، احمد را تابع برادر خود علي بن ليث نمود. «بني شركب» سه برادر بودند:
ابراهيم و ابو حفص يعمر و ابو طلحه منصور فرزندان مسلم. ابراهيم بزرگتر بود او در جنگ يعقوب با حسن بن زيد در گرگان دليري كرده و امتحان خوب در نبرد داده بود. يعقوب او را مقدم كرد و برتري داد روزي وارد نيشابور شد و آن روز سخت
ص: 148
سرد بود. يعقوب باو يك خلعت سمور پوشانيد كه آن خلعت را خود يعقوب پوشيده بود. خجستاني بر او رشك برد. بابراهيم گفت: يعقوب ميخواهد نسبت بتو خيانت كند زيرا بهر كه خلعت خاصه خود را بدهد او را نابود مي‌كند. ابراهيم سخت غمگين شد و پرسيد چاره چيست و چگونه نجات خواهيم يافت. گفت: چاره اين است كه من و تو هر دو بگريزيم و نزد برادرت يعمر برويم زيرا من بر او هم مي‌ترسم.
يعمر هم در آن هنگام سرگرم محاصره ابو داود «ناهجوزي» در بلخ بود. عده او تقريبا پنج هزار مرد بشمار مي‌آمد. هر دو تصميم گرفتند كه شبانه بگريزند.
ابراهيم زودتر رفت و در محل موعود منتظر شد ولي خجستاني نرسيد و ابراهيم ناگزير راه سرخس را گرفت. خجستاني نزد يعقوب رفت و خبر فرار ابراهيم را داد. او را دنبال وي فرستاد و او در سرخس بابراهيم رسيد و او را كشت. يعقوب هم نسبت بخجستان متمايل و مهربان شد چون يعقوب خواست بسيستان بازگردد نيشابور را بعزيز بن سري سپرد و ايالت هرات را ببرادرش عمرو بن ليث داد. عمرو هم طاهر بن حفص باذغيسي را بنيابت خود بهرات فرستاد. يعقوب هم بسيستان رخت كشيد و آن در سنه دويست و شصت و يك بود.
خجستاني ميل كرد بماند. بعد بعلي بن ليث گفت: دو برادر تو يعقوب و عمر و هر دو خراسان را بين خود تقسيم كردند و بتو چيزي نرسيد بهتر اين است كه مرا بخراسان بفرستي تا براي تو چيزي حاصل و كارهاي ترا مرتب كنم.
علي از برادرش يعقوب اجازه خواست كه احمد را بخراسان بفرستد. چون احمد براي توديع نزد يعقوب رفت يعقوب او را نواخت و خلعت داد و نيك گفت و روانه كرد چون او خارج شد يعقوب گفت: من گواهي مي‌دهم كه پشت اين مرد پشت يك خائن عهد شكن و متمرد و عاصي مي‌باشد و اين آخرين روز طاعت او نسبت بما خواهد بود. چون آنها را بدرود گفت صد مرد براي خود برگزيد و با آنها وارد «شت شاپور» شد در آنجا با حاكم محل جنگ و او را اخراج و ماليات را استيفا كرد. از آنجا بگمش رفت و در بسطام كشتار عظيمي نمود و شهر را گرفت
ص: 149
و آن در تاريخ سنه دويست و شصت و يك بود.
پس از آن راه نيشابور را گرفت كه عزيز بن سري (از طرف يعقوب) در آنجا بود. عزيز بارهاي خود را بست و گريخت. احمد نيشابور را گرفت و در آنجا بنام طاهريان حكومت كرد و آن در سال دويست و شصت و دو بود.
برافع بن هرثمه نوشت كه حاضر شود چون حاضر شد فرماندهي سپاه را باو داد.
به يعمر بن شركب هم نوشت كه بيايد و با هم متحد شوند و مملكت را اداره كنند ولي او اعتماد نكرد زيرا نسبت ببرادرش آن كار (قتل او را) را مرتكب شد.
يعمر بهرات رفت و با طاهر بن حفص جنگ كرد و او را كشت و حكومت او را بخود اختصاص داد. احمد او را قصد كرد و جنگهاي متناوب ميان آن دو واقع شد ابو طلحه (برادر يعمر) بن شركب امرد خوش روي و زيبا و يكي از سالار آن يعمر بود. عبد اللّه بن بلال عاشق او بود با خجستاني (احمد) مكاتبه كرد كه يك مهماني ترتيب دهد و سالاران و بزرگان سپاه يعمر را بضيافت دعوت كند و خجستاني همه آنها را دستگير كند بشرط اينكه ابو طلحه را باو واگذار نمايد.
احمد خجستاني قبول كرد. ابن بلال ضيافت را ترتيب داد و سالار آن يعمر را دعوت كرد و احمد بر آنها هجوم برد و يعمر را دستگير نمود و بنيشابور فرستاد كه نايب او بكشتنش مبادرت كرد ولي ابو طلحه (نوجوان امرد) عده گرد خود جمع كرد و ابو بلال را كشت و راه نيشابور را گرفت و نزد حسين بن طاهر رفت كه برادر محمد بن طاهر بود كه از اصفهان بدان شهر رسيده بود بطمع اينكه احمد (خجستاني) براي طاهريان خطبه بخواند چنانكه خود تظاهر مي‌كرد و وعده مي‌داد ولي بوعده خود وفا نكرد. ابو طلحه رسيد و براي او (حسين بن طاهر) خطبه خواند و با او ماند.
خجستاني از هرات بقصد ابو طلحه دوازده هزار سوار كشيد و بسه منزل مانده از نيشابور رسيد و برادر خود عباس را با عده فرستاد ابو طلحه بمقابله او خارج
ص: 150
و عباس را كشت و سواران او منهزم شدند. چون احمد فرار آنها را دانست بهرات بازگشت ولي از كشتن برادرش خبر نداشت براي پيدا كردن او اموال بسيار داد و كسي نتوانست او را پيدا كند. رافع بن هرثمه از ابو طلحه امان خواست و ابو طلحه باو امان داد و نزد او مقرب و محترم شد و اطمينان يافت او باحمد خجستاني خبر قتل برادرش عباس را داد.
ابو طلحه رافع را بشهر بيهق و بست فرستاد كه ماليات را دريافت كند.
رافع رفت و قائد دو شهر را گرفت و خجستاني را قصد كرد كه با او همراه باشد.
از يك قريه جنبيد و بمحلي در خواف رسيد كه حلي بن يحيي خارجي با عده خود در آنجا بود رافع كنار او قرار گرفت. ابو طلحه خبر (خيانت) و فرار رافع را شنيد سوار شد و با عده چابك شبيخون زد و حلي و اتباع او را تار و مار كرد كه گمان برده بود رافع است. رافع چون آن وضع را ديد گريخت و نجات يافت.
ابو طلحه پس از جنگ سخت با حلي دانست كه اشتباه كرده از ادامه جنگ و هلاك او خودداري و باو احسان و مهرباني كرد. همچنين نسبت ببقيه اتباع او پس از آن ابو طلحه سپاهي بگرگان فرستاد كه در آنجا ثابت بن حسن زيد با ديلميان بود. فرمانده آن سپاه اسحاق شاري (خارجي) بود با ديلميان نبرد كردند و عده بسياري از آنها در گرگان كشتند و آنها را راندند. كشتار عظيمي بود كه در ماه رجب و سنه دويست و شصت و سه واقع شد.
پس از آن اسحاق (خارجي) بر ابو طلحه تمرد كرد ابو طلحه براي سركوبي او لشكر كشيد ولي در عرض راه بشكار و بازي پرداخت اسحاق بر او تاخت و اغلب اتباع او را كشت و خود ابو طلحه گريخت و بنيشابور پناه برد. اهالي نيشابور او را ناتوان ديدند از ميان خود بيرون راندند او در يك فرسنگي شهر منزل گزيد وعده جمع و تجهيز و بر اهالي شهر حمله نمود. پس از آن يك نامه از طرف مردم نيشابور جعل كرد و براي اسحاق فرستاد كه اهالي ميخواهند شهر را باو بسپارند و او را ضد ابو طلحه ياري كنند. او فريب خورد. و نيز ابو طلحه نامه از قول اسحاق
ص: 151
براي مردم نيشابور جعل كرد و فرستاد كه بايد در قبال ابو طلحه پايداري كنيد و كوي و برزن را بروي او ببنديد و شهر را محكم نمائيد و نگذاريد ابو طلحه نزديك شهر بيايد و من بياري شما خواهم رسيد آنها باور كردند و فريب خوردند و گمان بردند كه نامه اسحاق است و هر چه دستور داده بود كردند.
اسحاق با شتاب سوي نيشابور تاخت كرد و چون نزديك شهر شد ابو طلحه شخصا بر او حمله و او را نيزه پيچ كرد و در چاه انداخت كه از او اثر و خبر نماند. اتباع اسحاق هم گريختند و بعضي از آنها وارد شهر نيشابور شدند (پناه بردند). ابو طلحه شهر را سخت محاصره كرد مردم شهر بخجستاني نامه نوشتند و او را براي نجات خود دعوت نمودند كه از هرات لشكر بكشد او در مدت دو روز و دو شب رسيد و آنها شبانه دروازه‌ها را گشودند كه با عده خود داخل شد. ابو طلحه از محاصره شهر رو برگردانيد و سوي حسن بن زيد (علوي) رخت كشيد و از او ياري خواست. حسن باو مدد داد و او سوي نيشابور لشكر كشيد ولي چيزي بدست نياورد و پيروز نشد ناگزير راه بلخ را گرفت و در آنجا ابو داود ناهجوزي را محاصره نمود بسياري از مردم گرد او (ابو طلحه) تجمع كردند و آن در سنه دويست و شصت و پنج. گفته شده شصت و شش بود. خجستاني هم بجنگ حسن بن زيد لشكر كشيد. حسن از اهالي گرگان ياري خواست آنها هم براي او مدد فرستادند. خجستاني با آنها جنگ كرد و غالب شد. و او ماليات از آنها گرفت كه بالغ بر چهار هزار هزار درهم شد و آن در سنه دويست و شصت و پنج و در ماه رمضان بود.
در آن هنگام كه سنه دويست و شصت پنج باشد يعقوب بن ليث درگذشت.
عمرو بن ليث برادرش جانشين او شد و بسيستان بازگشت و سوي هرات لشكر كشيد.
خجستاني از گرگان تاخت و بنيشابور رفت ناگاه عمرو رسيد و جنگ آغاز شد و عمرو گريخت و بهرات رفت. احمد (خجستاني) هم در نيشابور اقامت گزيد.
ص: 152
در آنجا «كيكان» كه يحيي بن محمد بن يحيي ذهلي بود با گروهي از دينداران و فقهاء بعمرو بن ليث متمايل بودند زيرا او از طرف خليفه برگزيده شده چون خجستاني آن وضع را ديد تصميم گرفت ميان فقهاء تفرقه و اختلاف اندازد. جمعي از فقهاء كه پيرو مذهب عراقيان بودند نزد خود مقرب و نيكي نمود و گرامي داشت آنها هم با «كيكان» بريدند و مخالفت ورزيدند كه او پيرو اهل مدينه بود. خجستاني (بسبب آن اختلاف) از شر طرفين آسوده شد آنگاه سپاه سوي هرات كشيد كه عمرو بن ليث در آنجا بود او را محاصره نمود و آن در سنه دويست و شصت و هفت بود ولي كاري نكرد و چيزي بدست نياورد سوي سيستان لشكر كشيد و در عرض راه «رمل سي» را محاصره كرد و در آنجا هم پيروز نشد.
حيله بكار برد و مردي پنبه كار را كه خانه او در كنار ديوار و حصار شهر بود وادار نمود كه از خانه خود براي ورود لشكر بشهر نقب بزند كه اتباع او از نقب داخل شوند. ناگاه دو مرد از اتباع خجستاني بشهر پناه بردند و بمردم خبر نقب را دادند.
مردم پنبه كار را گرفتند و خانه او را ويران كردند و حيله خجستاني فرجام نيافت. جانشين خجستاني در نيشابور بدرفتاري كرد. عياران شهر نيرو يافتند و فساد شايع شد. مردم نزد «كيكان» تجمع كردند و بر جانشين خجستاني شوريدند.
عمرو بن ليث هم بياري آنها لشكر فرستاد. خبر باحمد خجستاني رسيد كه جانشين او دستگير و اسير شده بود سوي نيشابور لشكر كشيد. «كيكان» و ديگران از شهر خارج شدند اتباع احمد خجستاني آنها را بباز گشت مجبور كردند عده از آنها را كشتند و «كيكان» پنهان شد. از خفاگاه خارج نشد مگر پس از يك مدت از زمان او را گرفتند و بر او ديوار كشيدند تا مرد.
احمد در نيشابور تا سال دويست و شصت و هفت زيست كرد.
عمرو با ابو طلحه كه در حال محاصره بلخ بود مكاتبه و او را بهرات احضار كرد ابو طلحه بر عمرو وارد شد و او را گرامي داشت و مال بسيار داد و او را در خراسان گذاشت و خود بسيستان بازگشت.
ص: 153
احمد سوي «سرخس» لشكر كشيد. ابو طلحة رسيد و با او نبرد كرد در سرخس حاكم از طرف عمرو بود. ابو طلحه در آن نبرد منهزم شد و احمد بدنبال او رفت تا شهر «خلم» باز در آنجا ابو طلحه را منهزم كرد. ابو طلحه بسيستان رفت و احمد در طخارستان» ماند.
ناسرار عباس قطان نزد ابو طلحه رفت و از آنجا بنيشابور لشكر كشيد اهالي شهر با او مساعدت كردند و او توانست مادر خجستاني و اموال او را بگيرد. در نيشابور ماند تا ابو طلحه رسيد. خبر واقعه باحمد خجستاني رسيد كه در «طايكان» از توابع طخارستان بود. او سوي نيشابور شتاب كرد. چون طاهريان از خجستاني (و متابعت او) نااميد شدند احمد بن محمد بن طاهر كه والي خوارزم بود ابو العباس نوفلي را با پنج هزار مرد فرستاد كه احمد (خجستاني) را از نيشابور اخراج كند. احمد شنيد و باو پيغام داد كه از خونريزي بپرهيزد. نوفلي نمايندگان حامل پيغام را گرفت و تازيانه زد و ريش آنها را تراشيد و خواست آنها را بكشد هنگامي كه پي جلاد آن مي‌گشتند كه آنها را بكشند خبر رسيد كه سپاه احمد نزديك شده از نمايندگان غافل شدند كه آنها گريختند و باحمد رسيدند و خبر دادند. احمد سپاه خود را آراست و بر نوفلي حمله كرد. مانند يك تن هجوم برد و بسيار كشت و نوفلي را اسير كردند و نزد احمد بردند. باو گفت: نماينده حتي بكشور كافران هم مي‌روند و از قتل و آزار مصون مي‌باشند. تو شرم نداري كه با نمايندگان من چنين و چنان كردي. من كار ترا خواهم ساخت آنگاه فرمان قتل او را داد كه كشته شد.
احمد شنيد كه ابراهيم بن محمد بن طلحه در مرو خراج پانزده ساله را در مدت دو سال از مردم گرفت. او را در «بيورد» قصد كرد و چنين شتاب نمود كه مسافت را در يك شبانه روز طي كرد و او را از رختخواب خود ربود (شبيخون زد) و خود در مرو ماند سپس آنرا بموسي بلخي سپرد و بعد حسين بن طاهر بآن شهر رسيد و خوشرفتاري نمود و بيست هزار هزار درهم باو رسيد.
ص: 154

بيان قتل خجستاني‌

خجستاني در «طخارستان» بود كه خبر رسيد مادرش گرفتار شده او با شتاب جنبيد و چون نزديك هرات رسيد غلامي از غلامان ابو طلحه بنام «بينال ده هزار» از او امان خواست و پناه برد. خبر ابو طلحه باو زودتر رسيد (كه آن غلام وضع را شرح داد). خجستاني هم غلامي داشت بنام «رامجور» كه گنج دار و حافظ اموال او بود. خجستاني با مزاح باو گفت: خواجه (آقاي) تو رسيده و امان خواسته چنانكه مي‌داني تو خود مي‌داني چگونه از او پذيرائي كني. آن غلام (از اينكه پناهنده آقاي او باشد) رنجيد و كينه بدل گرفت و ترسيد كه آن غلام بر او مقدم شود.
رامجور تصميم گرفت كه احمد را بكشد. احمد غلام ديگري هم داشت بنام «قتلغ» كه آبدار او بود روزي باو شراب داد و احمد چيزي در مينا ديد دستور داد كه يك چشم قتلغ را بكنند او هم كينه او را بدل گرفت. «رامجور» و «قتلغ» هر دو توطئه‌چيدند كه احمد را بكشند، روزي احمد در نيشابور هنگامي كه تازه از «طايكان» رسيده بود باده نوشيد و مست شد و خوابيد اتباع او متفرق و دور شدند. «رامجور» و «قتلغ» هر دو او را كشتند و آن در تاريخ شوال سنه دويست و شصت و هشت بود.
رامجور خاتم احمد مقتول را گرفت و باصطبل برد و چند اسب از مهتر گرفت و عده سوار و نزد ابو طلحه روانه كرد. مژده قتل احمد را داد و خواست كه از او زودتر برسد. پس از آن رامجور در حجره را بر احمد بست. مردم مدتي منتظر و بعد بدگمان شدند. در را باز كردند و او را كشته ديدند. از سبب كشته شدن تحقيق كردند.
مهتر و رئيس اصطبل بآنها گفت: رامجور خاتم او را نشان داد و اسب زين كرده گرفت.
آنها رامجور را تعقيب كردند و نيافتند و پس از مدتي او را پيدا كردند علت پيدا شدن او اين بود كه كودكي از يك خانه بيرون آمد و آتش خواست از او پرسيدند آتش را در چنين روز گرمي براي چه ميخواهي؟ گفت: براي سالار آش مي‌پزيم.
ص: 155
گفتند كدام سالار و رفتند او را گرفتند كه رامجور بود.
اتباع احمد پس از قتل او رافع بن هرثمه را برگزيدند.
خبر وقايع رافع را در حوادث سنه دويست و شصت و هشت بيان خواهيم كرد.
احمد بن عبد اللّه (خجستاني) از «طايكان» كه بازگشت آن هم پس از قتل مادرش يك نيزه در صحن خانه بزمين نشاند و گفت: بايد اهالي نيشابور (خونبها بدهند) آن قدر گوهر بريزند تا سر اين نيزه بگذرد. اهالي از او ترسيدند و بسياري از بزرگان پنهان شدند و مردم بدعا دست برداشتند و از ابو عثمان و ديگران از پيروان ابو حفص پارسا خواستند كه در پيشگاه خداوند دعا و تضرع كنند كه آن ستم را از آنها دفع فرمايد. پارسايان هم دعا كردند كه خداوند آن بلا را از آنها زايل فرمود.
احمد مردي كريم و سخي و دلير و نيكو صحبت بود كه بياران و دوستان و آناني كه قبل از امارت با او بودند انعام و اكرام و احسان مي‌كرد و نسبت بآنها تغيير حال نداد و تواضع و ادب را ادامه داد.

بيان حوادث‌

در آن سال علي بن محمد بن ابي الشوارب بمقام قضاء منصوب شد.
حسين بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر در ماه صفر بكوهستان (لرستان و كردستان) رفت.
صلاني والي شهر ري درگذشت و «كيلغ» بجاي او منصوب شد.
ابن زيد ويه طبيب بغارت پرداخت (مفهوم نشد و در طبري هم تقريبا چنين آمده) صالح بن علي بن يعقوب بن منصور درگذشت.
اسماعيل بن اسحاق قاضي شرق بغداد شد كه قاضي هر دو جانب گرديد.
ابو احمد موفق با احمد بن طولون والي بلاد مصر بناي ستيز نهاد و هر دو از يك ديگر متوحش شدند و ابو احمد موفق كوشيد كه ديگري را براي ايالت مصر
ص: 156
انتخاب كند و نتوانست كسي را پيدا نمايد. بابن طولون نامه تهديد آميز نوشت و عزل او را گوشزد كرد ابن طولون هم پاسخ درشت داد. موفق موسي بن بغا را براي سركوبي او فرستاد. او يك سپاه عظيم سوي «رقه» كشيد. ابن طولون شنيد كشور مصر را محكم نمود. ابن بغا ده ماه در رقه اقامت نمود. چيزي در دست نداشت كه بسپاهيان بدهد. بر وزير او عبد اللّه بن سليمان شوريدند وزير پنهان شد ابن بغا ناگزير بعراق بازگشت و احمد بن طولون از شر او آسوده شد. مال بسياري بصدقه داد.
محمد بن عتاب كه قصد «سيبين» را داشت كشته شد «سيبين» محلي تابع امارت او بود اعراب او را كشتند.
قطان يار مفلح حاكم موصل هم كشته شد او از موصل بمحل «رقه» رفته بود و در آنجا بقتل رسيد.
علي بن الحسين بن داود راه مكه را به «كفتمر» واگذار كرد.
روز «ترويه» (از مراسم حج) ميان خياطان و قصابان در مكه جنگ و جدال واقع شد نبرد بحدي رسيد كه مردم ترسيدند حج باطل شود ولي طرفين متاركه كردند تا بعد از حج. هفده تن از آنها كشته شد.
فضل بن اسحاق بن حسن بن عباس ابن محمد امير الحاج شد.
در آن سال محمد امير اندلس فرزند خود منذر را با سپاه بجنگ «جليقي» فرستاد و او در شهر «بطليوس» بود چون خبر لشكر كشي را شنيد شهر را بدرود گفت و بقلعه «كركر» پناه برد كه او را محاصره كردند و بسياري از اتباع او را كشتند.
عمرو بن شبه نميري اخباري درگذشت او در سنه صد و هفتاد و سه متولد شده بود

سنه دويست و شصت و سه‌

بيان واقعه زنگيان‌

چون علي بن ابان مجروح و منهزم شد چنانكه بيان نموديم باهواز
ص: 157
بازگشت و بعد نزد صاحب الزنج رفت كه زخم خود را معالجه كند. كسي را هم براي فرماندهي لشكر بجاي خود معين كرد. چون زخم او بهبودي يافت باهواز برگشت.
برادر خود خليل بن ابان را با سپاهي عظيم بجنگ احمد بن «ليث ويه» فرستاد.
احمد هم در محل «عسكر مكرم» لشكر زده بود. احمد براي زنگيان عده كمين نهان كرده بود چون جنگ ميان متحاربين آغاز شد و سخت گرديد عده كمين حمله كرد (زنگيان تار و مار و كشته شدند) گريختگان بعلي بن ابان رسيدند علي بن ابان يك گروه از سپاهيان خود را سوي «مسرقان» فرستاد. احمد هم سي سوار از برگزيدگان و بزرگان سپاه خود فرستاد كه آن گروه تمام آن سي سوار را كشتند.

بيان تسلط يعقوب بر اهواز و غير آن‌

يعقوب بن ليث از فارس سوي «نوبندجان» لشكر كشيد چون بآنجا رسيد احمد بن ليث از شوشتر نزد او رفت و چون يعقوب بجنديشابور رسيد تمام لشكر خليفه از آنجا رفت. يعقوب مردي از اتباع خود بنام خضر بن عنبر باهواز فرستاد (با عده) و چون بآنجا رسيد علي بن ابان و اتباع او از زنگيان جا تهي كردند و در نهر سدره اقامت گزيدند و خضر داخل اهواز شد. اتباع خضر و اتباع علي بن ابان گاه گاه بر يك ديگر حمله و غارت مي‌كردند تا آنكه علي بن ابان آماده شد و بر خضر و اتباع او حمله كرد و بسياري از سپاه خضر را كشت و غنايم فراوان بدست آورد. خضر و بقيه اتباع او گريختند و بمحل «عسكر مكرم» پناه بردند. علي در اهواز ماند كه هر چه در آنجا مال باشد بگيرد. بعد از آن سوي نهر سدره رخت كشيد. عده بمحل «دورق» فرستاد كه اتباع يعقوب را دچار كردند. يعقوب براي خضر مدد فرستاد و باو دستور داد كه از جنگ با قوم زنگ خودداري كند فقط باقامت در اهواز اكتفا نمايد ولي علي اقامت او را بيك شرط قبول كرد كه خواربار موجود را براي خود حمل كند او پذيرفت و آنرا داد فقط علف ماند كه حمل نشد و طرفين از جنگ خودداري كردند.
ص: 158

بيان تملك لؤلؤة از طرف پادشاه روم‌

در آن سال صقالبه (اسلاو) شهر «لؤلؤة» تسليم روميان نمودند. سبب اين بود كه: احمد بن طولون قبل از رسيدن بايالت مصر هميشه شهر طرسوس را قصد و غزا و جنگ مي‌كرد. چون بامارت مصر رسيد حكومت طرسوس را بر امارت مصر ترجيح مي‌داد (براي ثواب جهاد) و ميل داشت در حاليكه امير شده باشد آن شهر را بگيرد نامه بابي احمد موفق نوشت و حكومت طرسوس را باضافه مصر درخواست كرد ولي موفق نپذيرفت و محمد بن هارون تغلبي را حاكم آن ديار نمود. محمد روزي سوار كشتي شده بود و باد مخالفت كشتي را در شاطي دجله انداخت اتباع مساور شاري (خارجي) او را گرفتند و كشتند. موفق بجاي او محمد بن علي ارمني را منصوب و «انطاكيه» را هم بطرسوس اضافه كرد.
اهالي طرسوس بر او شوريدند و او را كشتند. موفق بجاي او «ارجوز» بن «يولغ» بن «طرخان» ترك را حاكم نمود او هم بدانجا رخت كشيد. او نادان و مغرور بود بدرفتاري و ستم كرد. خواربار اهالي «لؤلؤة» را بتاخير انداخت و آنها سخت زاري كردند و گفتند: اگر خواربار و ذخيره ما را نفرستيد ما قلعه را تسليم روميان خواهيم كرد. اهالي طرسوس آن كار را سخت گران و ناگوار و عظيم دانستند خود ميان خود مبلغ پانزده هزار ديناري فراهم كردند و خواستند آن مبلغ را براي پادگان «لؤلؤة» بفرستند. «ارخوز» آن مبلغ را بعنوان اينكه خود آنرا باهالي «لؤلؤة» خواهد فرستاد گرفت و بخود اختصاص داد. و چون وصول مال بتاخير افتاد اهالي «لؤلؤة» قلعه و حصار را بروميان تسليم نمودند و اهالي طرسوس سخت بهيجان آمدند و مضطرب شدند زيرا آن قلعه در صحرا و دريا سنگ راه روميان و مانع وصول آنان بود كه آن سنگ را گلوگير تعبير مي‌كردند. چون معتمد (خليفه) شنيد ناگزير آن بلاد را باحمد بن طولون واگذار كرد كه هم مرز را مصون بدارد و هم روميان را با جنگ و غزا براند.
ص: 159

بيان حوادث‌

در آن سال «مساور» بن عبد الحميد شاري (خارجي) درگذشت او از محل «بوازيج» براي مقابله با لشكري كه بجنگ او فرستاده شده جنبيد كه آن لشكر از طرف خليفه بود.
اتباع مساور پس از مرگ او محمد بن «خرزاد» را براي امارت خود در نظر گرفتند و او در «شهر زور» سرگرم عبادت بود. (خوارج عبادت و پرهيزگاري شعار خود مي‌دانستند). او قبول نكرد. با ابو ايوب بن حيان وارقي بجلي بيعت و او را امير خود نمودند. او پذيرفت ناگاه محمد بن «خرزاد» بآنها پيغام داد كه مساور مرا وليعهد خود كرده بود و من ناگزيرم قبول كنم. آنها گفتند: ما با اين مرد (ايوب) بيعت كرده‌ايم و هرگز باو خيانت نمي‌كنيم. محمد بن «خرزاد» با عده كه او را امير كرده بودند رفت و با سايرين جنگ كرد و ايوب بن حيان را كشت. آنها پس از قتل او با محمد بن عبد الله بن يحيي وارقي معروف بغلام (جوان) بيعت كردند و او هم كشته شد با هارون بن عبد الله بجلي بيعت كردند و عده او فزون گشت و ابن «خرزاد» از جنگ او منصرف شد و هارون موصل و اطراف آنرا گرفت و ماليات را استيفا نمود.
در آن سال ميان اعراب و موسي (ابن بغا) جنگ رخ داد معتمد فرزند خور ابو العباس معتضد را با گروهي از سالار آن و فرماندهان بتعقيب اعراب فرستاد.
در آن سال ديراني بر ابن اوسي شوريد و شبانه او را غافل گير كرد. لشكر ابن اوس متفرق شد و خود او بواسط و اموال او بغارت رفت.
در آن سال اتباع يعقوب بن ليث بر محمد بن واصل فيروز شدند و او را اسير كردند.
عبيد الله بن يحيي بن خاقان وزير معتمد درگذشت. او در ميدان بسبب تصادم خادم با مركب او از مركب افتاد و خون از بيني و گوش وي جاري شد و مرد. موفق بر نعش او نماز خواند و جنازه او را پياده تشييع كرد. دو روز بعد بجاي او حسن بن مخلد وزير شد چون موسي بن بغا بشهر سامرا رسيد حسن وزير پنهان
ص: 160
شد ناگزير سليمان بن وهب را وزير نمودند.
كاخ عبيد اللّه (وزير اسبق) به «ليغلغ» داده شد.
در آن سال حسين بن طاهر برادر شركب (عم ابو طاهر بن شركب) را از نيشابور (حكومت نيشابور) طرد و اخراج كرد و شهر را گرفت و مردم را مجبور كرد كه يك ثلث اموال خود را باو بدهند. پس از آن حسين راه مرو را گرفت كه در آنجا فرزند خوارزم شاه بود براي محمد بن طاهر تبليغ مي‌كرد.
در آن سال محمد امير اندلس فرزند خود منذر را با سپاهي عظيم براي جنگ كفار فرستاد. او از راه «مارده» لشكر كشيد چون از «مارده گذشت و بكشور دشمن رسيدند و نهصد سوار از لشكر با او بودند كه ناگاه مشركين بر او هجوم بردند جنگي سخت رخ داد و او با عده خود دليري و پايداري كرد و بسياري از مشركين را كشت.
پس از آن ابن جليقي و اتباع او از مشركين چيره شدند و آن نهصد سوار را تا آخرين كس كشتند كه خداوند آنها را با شهادت گرامي داشت.
در آن سال ابراهيم امير افريقا آغاز بناي شهر «رقاده» را نمود.
احمد بن حرب طائي موصلي برادر علي بن حرب در «باذنه» درگذشت و آن در مرز واقع شده.
فضل بن اسحاق بن حسن بن اسماعيل امير الحاج شد.

سنه دويست و شصت و چهار

بيان گرفتاري عبد الله بن كاوس‌

در آن سال روميان عبد اللّه بن رشيد بن كاوس را اسير كردند. سبب اين بود كه او با چهار هزار مرد جنگي از مرزبانان و شاميان داخل بلاد روم شد. كشت و گرفت و غنيمت برد.
ص: 161
چون از محل «بداندون» گذشت. بطريق سلوقيه و بطريق «قره كوكب» و «خرشنه» مسلمين را ميان گرفتند. مسلمين پياده شدند و دست و پاي اسبها را بريدند و جنگ كردند همه كشته شدند جز پانصد تن كه مانند يك فرد و يك مرد حمله كردند و اسبهائي بدست آوردند و سوار شدند و رفتند. روميان هر كه را توانستند كشتند و عبد اللّه بن رشيد را پس از چندين ضرب و زخم اسير كردند و نزد پادشاه روم بردند.

بيان آمدن زنگيان بواسط و دخول آنها در شهر

ما در تاريخ سال دويست و شصت و دو خبر سليمان بن جامع و رفتن او بمحل «بطائح» و واقعه «اغرتمش» را بيان كرديم. چون «اغرتمش» سليمان را شكست داد او بصاحب الزنج خبر داد و از او اجازه خواست كه بزودي حاضر شود و امور خانه خود را مرتب نمايد او هم اجازه داد. حياتي (در طبري جبائي و بايد صحيح باشد) باو گفت: لشكر تكين بخاري را شبيخون بزند كه اكنون در محل «يزدود» لشكر زده او هم قبول كرد و رفت. چون بيك فرسنگي «تكين» رسيد حياتي باو گفت:
بهتر اين است تو در اينجا بماني و من با زورقهاي جنگي بروم و دشمن را سوي تو بكشم آنها هنگامي بتو خواهند رسيد كه همه خسته و ناتوان شده‌اند آنگاه تو كار خود را انجام خواهي داد. سليمان هم بفكر و دستور او عمل كرد و كمين هم در عرض راه گذاشت. حياتي هم سوي تكين رفت و عمدا عقب نشست لشكر تكين هم او را دنبال كرد. او هم بسليمان خبر داد. آنگاه حياتي فرياد زد كه دشمن بشنود و بسليمان گفت: شما مرا فريب داديد و باين تنگنا انداختيد و مرا دچار هلاك كرديد و تظاهر بگريز كرد. اتباع تكين فريب خوردند و بتعقيب او كوشيدند و فرياد زدند. بلبل در قفس است. يعني آنها را بدام انداختيم تا از كمين سليمان گذشته و بلشكر خود سليمان رسيدند. باز هم پشت ديوارها عده كمين كردند سليمان جنگ را آغاز كرد و كمين از پشت سر آنها بيرون آمد و حياتي با عده خود بازگشت و از نهر خارج
ص: 162
شد و آنها را از هر طرف احاطه كردند. جنگ سختتر شد و اتباع تكين گريختند و زنگيان بدنبال آنها مي‌گشتند و مي‌گرفتند تا سه فرسنگ آنها را راندند و بازگشتند چون شب فرا رسيد باز زنگيان بآنها هجوم بردند و بلشكرگاه تكين شبيخون زدند ولي تكين دليري و پايداري كرد و سليمان گريخت. و باز سليمان لشكر خود را آراست و فرمان داد از فلان جا و فلان محل حمله شود و عده از نهر خارج و بدشمن احاطه شد و خود باقي لشكر را كشيد و بتكين حمله نمود. از تمام جهات باو حمله كردند. هيچ يك از اتباع تكين نماند همه تن بفرار دادند. لشكرگاه تكين بدست زنگيان افتاد كه غارت كردند. غنايم را برداشتند و باز گشتند. سليمان هم در آن مكان حياتي را گذاشت و خود نزد صاحب الزنج رفت. اين واقعه در سنه دويست و شصت و سه رخ داد.
چون سليمان نزد آن پليد رفت. حياتي با لشكر خود كه از طرف سليمان تحت فرمان او بود براي جمع خواربار و ذخاير سوي محل «مازوران» رفت. در عرض راه دچار لشكر «جعلان» شد. حياتي گريخت و «جعلان» كشتي‌هاي او را برد.
خبر هم باو رسيد كه «منجورا» و محمد بن علي بن حبيب يشكري بمحل «حجاجيه» رسيدند او بصاحب الزنج نوشت و او سليمان را فرستاد و سليمان بمحل «طهثا» رسيد و تظاهر باين كرد كه قصد نبرد با جعلان دارد. حياتي را پيشاپيش فرستاد و دستور داد كه عده خود را نمايان كند ولي جنگ ننمايد آنگاه سليمان خود با لشكر محمد بن علي بن حبيب را با شتاب قصد كرد او را سخت شكست داد و جنگ عظيمي واقع شد و برادر محمد بن علي را كشت و بازگشت و آن در ماه رجب سال جاري بود.
سليمان پس از آن در ماه شعبان سوي «قريه حسان لشكر كشيد. در آنجا سالاري بنام حسن بن تكين بود او را شكست داد و قريه را تاراج كرد و آتش زد و بازگشت.
باز هم در ماه شعبان چندين محل را غارت كرد.
در ماه رمضان لشكر كشيد و تظاهر كرد كه جعلان را قصد كرده كه در
ص: 163
«مازوران» بود. خبر بجعلان رسيد او لشكر خود را آماده كرد ولي سليمان او را ترك و «ابا» را قصد كرد و شكست داد و غارت نمود. او غافل‌گير شد. از او شش زورق جنگي ربود. حياتي را با عده براي غارت فرستاد كه جعلان با او مقابله كرد و كشتي‌هاي او را گرفت و غنايم ديگر هم بدست آورد. ناگاه سليمان رسيد و در صحرا با جعلان جنگ كرد او را شكست داد و هر چه برده بود با كشتي‌ها پس گرفت و غنايم ديگري هم ربود. از آنجا سليمان محل «رصافه» را قصد كرد و آن در ماه ذي القعده بود. در رصافه مطر بن جامع بود بر او غلبه يافت و هر چه بود بغنيمت ربود و آتش افروخت و سوخت و ناموس را هتك كرد و بازگشت. پرچمها را هم برد و بشهر صاحب الزنج رفت كه بخانه خود سر بزند. بعد از او مطر بمحل «حجاجيه» رفت و اهالي را كشت و اسير كرد در آنجا يك قاضي از طرف سليمان منصوب شده بود كه مطر او را اسير كرد.
مطر تا نزديك «طهثا» راند و بازگشت. حياتي بسليمان نوشت. سليمان او را قصد كرد در دوم ماه ذي الحجه سنه دويست و شصت و سه با مطر مقابله كرد.
جعلان بازگشت و باحمد بن ليث ويه رسيد و در محل «شديديه» لشكر زد.
سليمان هم برود «ابان» رفت در آنجا يكي از سالاران احمد بود با او نبرد كرد و او را كشت. پس از آن سليمان با پنج كشتي جنگي «تكين» را قصد كرد و آن در سنه دويست و شصت و چهار بود. در «شديديه» با او مقابله و مقاتله كرد. در آن هنگام احمد بن ليث ويه بكوفه و «جنبلا» رفته بود. «تكين» بر سليمان پيروز شد. كشتي‌ها را از او گرفت در آن كشتي‌ها صندوقها و ذخاير با سالاران و فرماندهان و لشكر سليمان بودند. تكين آنها را كشت. پس از آن احمد (بن ليث ويه) بمحل شديديه بازگشت و امور آن سامان را اداره و ضبط كرد تا آنكه محمد بن مولد رسيد كه موفق حكومت واسط را باو واگذار كرده بود. سليمان بآن پليد (صاحب الزنج) نوشت و از او ياري خواست. او خليل بن ابان را با هزار و پانصد سوار بمدد او فرستاد.
سليمان هم بر جنگ احمد بن مولد تصميم گرفت و او را قصد كرد.
ص: 164
سليمان شهر واسط را گرفت و بسيار از مردم را كشت و غارت كرد و آتش زد.
ابن «منكجور» بخاري در آنجا بود از صبح تا عصر با سليمان جنگ كرد. سليمان ناگزير از آنجا خارج شد و راه «جنبلا» را گرفت تا در آنجا غارت و فساد كند. در آنجا نود شب ماند در حاليكه لشكر او در نهر امير بود.

بيان وزارت سليمان بن وهب و بعد وزارت حسن بن مخلد

در آن سال سليمان بن وهب از بغداد سوي سامراء رفت و موفق او را بدرقه كرد. همچنين بزرگان و فرماندهان. چون بسامرا رسيد معتمد بر او خشم گرفت و بزندانش افكند پس از بند دستور داد خانه او را غارت كنند و همچنين خانه دو فرزندش وهب و ابراهيم و بجاي او حسن بن مخلد را براي وزارت برگزيد و آن در تاريخ ماه ذي القعده بود.
چون معتمد بدان كار اقدام نمود موفق از بغداد بسامرا رفت. عبد اللّه بن سليمان بن وهب هم در ركاب او بود و چون نزديك شهر رسيد معتمد لشكر كشيد و با حال خشم نسبت بموفق در جانب غربي شهر لشكر زد. ميان دو برادر نمايندگان رفتند و آمدند و آشتي و موافقت حاصل شد و معتمد بموفق خلعت داد همچنين مرو و كيغلغ و احمد بن موسي بن بغا (خلعت داد) و سليمان بن وهب را آزاد كرد و خود بكاخ بازگشت. حسن بن مخلد و احمد بن صالح بن شيرزاد گريختند. دستور داده شد كه اموال آنها را ضبط كنند احمد بن ابي الاصبغ هم بازداشت شد. سالاران و فرماندهان سپاه كه با معتمد همراه بودند و در سامرا زيست مي‌كردند همه گريختند زيرا از موفق بيمناك بودند و چون سالاران گريخته بموصل رسيدند. باج و خراج گرفتند.
ص: 165

بيان مرگ اماجور و چيره شدن ابن طولون بر شام و طرسوس و قتل سيماي طويل‌

در آن سال «اماجور» در گذشت كه دمشق تحت حكومت او بود. فرزندش جايگزين او شد. ابن طولون آماده لشكر كشي بشام شد و بفرزند اماجور نوشت كه خليفه شام و مرزباني مرزها را بخود او واگذار كرده او هم پاسخ داد كه من مطيع و فرمانبردارم ولي احمد شام را قصد كرد و فرزند خود را در مصر بامارت گذاشت كه نامش عباس بود. چون بمحل «رمله» رسيد فرزند اماجور بملاقات او رسيد و او حكومت شام را كما كان باو واگذار نمود. بدمشق رفت و در شهر تصرف كرد و سالاران اماجور را بحال خود از تملك و مقاطعه كاري و فرماندهي گذاشت پس از آن شهر حمص را قصد و تملك كرد. همچنين «حماه» و حلب سيماي طويل را كه در شهر انطاكيه حاكم بود پيغام داد كه اطاعت كند و تسليم شود او قبول نكرد. سيما بسيار تندخو و بد رفتار بود اهالي انطاكيه باحمد بن طولون نامه نوشتند و او را دعوت كردند و رخنه شهر را هم باو نشان دادند. احمد لشكر كشيد و شهر را بمنجنيق بست و قلعه محل اقامت سيما را با نيرو گشود و سيما براي جنگ سوار شد و سخت نبرد كرد تا كشته شد. هيچ كس هم از قتل او آگاه نشد تا آنكه يكي از سالاران گذشت و نعش او را ديد و شناخت. سرش را بريد و نزد احمد برد احمد براي قتل او جزع كرد. احمد از انطاكيه سوي طرسوس لشكر كشيد و داخل شهر شد و تصميم گرفت در شهر بماند خواربار شهر بسبب اقامت لشكر گران شد. اهالي نزد او در خيمه‌گاه رفتند و گفتند يا با عده اندك در شهر بمان يا بالمره لشكر خود را بجاي ديگر ببر زيرا مردم را دچار تنگي و سختي و قحط و غلا نمودي. سپس نمايندگان شهر درشتي كردند و زشت گفتند. احمد رو بسالاران خود كرد و گفت: اگر از شهر
ص: 166
خارج شويد دشمن خواهد گفت: فرزند طولون از رام كردن شورشيان عاجز شده چگونه ميخواهد بلاد ما را گشايد. پس بهتر اين است كه از شورش مردم بگريزم و براي آنها هيبت و عظمت ايجاد كنم تا بعد از اين دشمن از آنها بترسد و گرفتن شهر آنها را آسان نداند و آنها را بهيچ نشمارد. ناگزير (تسليم اراده اهالي شد) سوي شام لشكر كشيد. در آن هنگام خبر رسيد كه فرزندش عباس تمرد كرده و با پدر آغاز مخالفت و ستيز نموده او از شنيدن آن خبر نگران و بيمناك نشد بلكه با خونسردي كارهاي خود را انجام داد كشور را منظم كرد و پادگان در «خزان» و «رفه» گذاشت و فرماندهي آنها را بلؤلؤ غلام خود داد. حران در تصرف محمد بن عبد اللّه بود او دلير بود لؤلؤ را از شهر بيرون كرد. لؤلؤ با وضع بسيار بدي پس از نبرد گريخت. خبر ببرادرش موسي بن اتامش رسيد او نيز قهرمان و شجاع بود لشكري گرد آورد و بحران رفت و پادگان احمد بن طولون را كه بفرماندهي احمد بن «جيعويه» اقامت داشتند از حران اخراج كرد. احمد از آمدن موسي و غلبه او سخت پريشان و عاجز شد. يكي از اعراب باو گفت: اي امير ترا بيمناك و متحير مي‌بينم گويا از شنيدن خبر آمدن فرزند اتامش چنين نگران مي‌باشي او يك مرد سبك مغز و بي‌باك است اگر امير بخواهد من او را دستگير خواهم كرد و نزد او خواهم آورد كه برده و اسير باشد. نام آن مرد اعرابي ابو الاغر بود. امير احمد از گفته آن اعرابي خشمگين شد و با استهزاء گفت: اگر تو بتواني او را اسير كني بكن. ابو الاغر اعرابي گفت:
اي امير بيست مرد چابك بمن بده كه من آنها را اختيار كنم. گفت: چنين مي‌كنم.
ابو الاغر بيست تن چابك كه آنها را مي‌شناخت برگزيد و باتفاق آنها بلشكرگاه موسي بن اتامش رفت. چون نزديك شد عده را كمين كرد و بآنها علامت داد كه با ابراز آن علامت از كمين گاه خارج شوند و حمله كنند. سپس با لباس بدوي داخل خيمه‌گاه شد اول رباط و اصطبل اسبها را قصد و تمام اسبها را رها و آزاد كرد (تا سپاهيان سوار شوند) اتباع موسي غافل و هر يكي در كناري مشغول كاري بودند. ابو الاغر با عده خود نهيب دادند و حمله كردند. موسي سوار شد و ابو الاغر گريخت و موسي
ص: 167
او را دنبال كرد تا از محل كمين گذشت. ابو الاغر علامت داد و كمين از محل اختفا خارج شد و خود ابو الاغر بازگشت و موسي را در ميان گرفتند و اسير كردند و نزد امير احمد ابن «جيعويه» بردند. مردم از كار ابو الاغر تعجب كردند و او را ستودند ابن «جيعويه» موسي را بند كرد و نزد ابن طولون فرستاد او هم او را همراه خود بمصر برد و آن در سنه دويست و شصت و پنج بود.

بيان فتنه در كشور چين‌

در آن سال در كشور پهناور چين مردي كه شناخته نمي‌شد قيام و ظهور كرد و بسياري از اهل فساد و فتنه‌جويان را گرد خود جمع نمود. خاقان او را ناكس و كارش را ناچيز دانست بسهل انگاري و بي‌باكي تلقي نمود. آن مرد نيروي كافي يافت و اتباع او فزون گشتند و شرانگيزان و يغما گران از هر گوشه و كنار باو پيوستند مملكت را بتاراج گرفت و شهر بزرگ و محكم «خانقوا» را محاصره كرد. در آن شهر يك نهر بود و بسياري از مسلمين زيست مي‌كردند همچنين نصاري و يهود و مجوس (مغان- زردشتيان) و خود چينيان. چون شهر را محاصره كرد سپاه خاقان او را قصد نمود. او سپاه را شكست و منهزم كرد و شهر را گشود. از مردم شهر عده بي حد و مرز كشت و از آنجا پايتخت و مقر خاقان را قصد كرد. خاقان هم لشكر كشيد و با او روبرو شد و جنگ يك سال بطول كشيد. پس از آن خاقان ناگزير تن بگريز داد و آن مرد بدنبال او شتافت. خاقان بيك شهر پناه برد و آن مرد بر تمام مملكت و گنجها استيلاء يافت و چون دانست نخواهد توانست كه سلطنت كند زيرا او از خاندان سلطنت نبود كشور را ويران كرد و غارت نمود و خونها را ريخت. خاقان چين با پادشاهان هندوستان مكاتبه كرد و ياري خواست آنها هم لشكرها فرستادند و مدد دادند و با شورشيان مدت يك سال جنگ كردند و هر دو طرف پايداري نمودند تا آنكه رئيس شورشيان مفقود شد. گفته شد كشته يا غرق شده و خاقان بر اتباع
ص: 168
او پيروز شد و مملكت چين باز باو رسيد. لقب پادشاه چين يعفور است (اشتباه شده بايد فغفور باشد زيرا يعفور بمعني حمار است) معني آن فرزند اسحاق است و اين لقب براي تعظيم شأن اوست. پس از آن مملكت پراكند و هر كسي در يك محل چيره شد و چين بحال نخستين از حيث ملوك الطوائف بازگشت.

بيان غلبه مسلمين بر شهر «سرقوسه»

در ماه رمضان سال جاري مسلمين بر شهر «سرقوسه» غلبه كردند و آن بزرگترين شهرهاي صقليه است (سيسيل).
سبب تملك و غلبه مسلمين بر آن اين بود كه جعفر بن محمد امير صقليه آنرا قصد و ويران كرد. كشت و زرع آن ديار را نابود نمود و «قطانيه» و «طبرمين» و «رمطه» و زمين‌هاي ديگر را كاشت و «سرقوسه» را محاصره كرد و پيرامون آنرا در صحرا و دريا تملك و تصرف نمود.
براي كشتي‌هاي روم مدد رسيد. او هم كشتي‌هاي جنگي خود را فرستاد و بر دشمن چيره شد و بر محاصره شهر افزود. سپاه او مدت نه ماه محاصره آنرا ادامه داد و هزارها از اهالي شهر را كشت كه كمتر كسي از مردم آن از كشتن رها شدند.
پس از فتح آن مدت دو ماه سپاه اقامت كرد و بعد آنرا ويران نمود. از «قسطنطنيه» كشتي‌هاي جنگي رسيد و با مسلمين جنگ تازه شروع شد و مسلمين پيروز شدند و چهار كشتي از آنها بغنيمت بردند و ناويان را كشتند و باز گشتند. و آن در تاريخ ذي القعده (سال جاري) بود.

بيان حوادث‌

در آن سال محمد بن عبد الرحمن سپاهي بفرماندهي فرزندش منذر سوي
ص: 169
شهر «بنبلونه» فرستاد. او از راه «سرقسطه» لشكر كشيد. با مردم آن شهر نبرد كرد و بعد سوي «تطيله» رفت و در سرزمين بني موسي جولان داد و باز سوي «بنبلونه» لشكر كشيد و بسياري از قلعه‌ها و باروها را ويران نمود و كشت و زرع را پامال و نابود كرد و خود با سپاه بسلامت بازگشت.
در همان سال جماعتي از اعراب شهر «جليقيه» را قصد كردند و جنگي سخت رخ داد كه از طرفين عده بسيار كشته شدند.
ابراهيم بن محمد بن اغلب امير افريقا ساختمان «رقاده» را انجام داد. او در سنه دويست و شصت و سه بناي آن شهر را آغاز كرده بود و چون آماده شد ابراهيم بدانجا نقل مكان كرد.
يعقوب بن ليث سپاهي بمحل «صيمره» فرستاد كه «صعون» را اسير كردند و چون نزد او بردند درگذشت.
قبيحه مادر معتز هم درگذشت.
در خراسان طاعون شايع شد خصوصا در «قومس» و بسياري از مردم را كشت.
هارون بن محمد بن اسحاق بن موسي هاشمي امير الحاج شد.
ابو زرعه رازي كه نامش عبيد اللّه بن عبد الكريم و حافظ و راوي حديث و مورد اعتماد و وثوق بود درگذشت. همچنين محمد بن اسماعيل در دمشق وفات يافت.
ابو ابراهيم مزني يار شافعي در مصر درگذشت.
علي بن حرب طائي كه در حديث امام بود وفات يافت.

سنه دويست و پنجاه و پنج‌

بيان وقايع صاحب الزنج‌

در آن سال ميان احمد بن ليث ويه و سليمان بن جامع فرمانده زنگيان جنگ
ص: 170
در محل جنبلاء رخ داد (ميان واسط و كوفه). سبب اين بود كه سليمان بآن پليد (صاحب الزنج) نوشت كه باو اجازه دهد كه محل زهري را فتح كند و آن رودي بود كه اگر بتصرف او آيد حمل خواربار و مواد ضروريه ديگر از كوفه و پيرامون و جنبلاء و اطراف آن آسان خواهد شد و نيز آن نهر را حفر و متصل كند و مخارج آنرا بپردازد. آن پليد هم اجازه داد و «نكرويه» (يكي از سالاران زنگي) را براي ياري سليمان و اتفاق بر حفر رود روانه نمود. سليمان و اتباع او رفتند تا محل «شريطه» و در آنجا مدت يك ماه لشكر زدند و حفر و لاي روبي را شروع كردند. اتباع سليمان گاهي هم باطراف لشكر گاه تاخت مي‌نمودند ناگاه با عده احمد بن ليث ويه روبرو شدند كه او حاكم «جنبلا» بود. او از قوم زنگي بيشتر از چهل سالار وعده بسيار كه بشمار نمي‌آيد كشت و كشتي‌هاي لشكر زنگي را آتش زد. سليمان سوي «طهثا» گريخت.
در آن سال زنگيان با سي كشتي سوي محل «جبل» لشكر كشيدند و چهار كشتي پر از خواربار ربودند و بازگشتند.
و باز در آن سال زنگيان بشهر نعمانيه رسيدند و در آنجا غارت كردند و برده و اسير گرفتند و بمحل «جرجرايا» رفتند مردم سواد (پيرامون بغداد) داخل شهر بغداد شدند (پناه بردند).

بيان امارت مسرور بلخي در اهواز و فرار زنگيان‌

موفق مسرور را امير اهواز نمود. مسرور هم تكين بخارائي را بجانشيني و نيابت خود بآنجا فرستاد. تكين (با عده خود) رفت و علي بن ابان در آن سامان بفرماندهي زنگيان امير بود كه بشهر شوشتر احاطه و تهديد مي‌كرد و اهالي شهر در صدد تسليم بودند كه تكين بخارائي رسيد و با علي بن ابان نبرد كرد. علي بن ابان چنان غافل گير شد كه مجال پوشيدن لباس نداشت. او و زنگيان منهزم و بسياري از
ص: 171
آنان كشته و بقيه متفرق شدند. تكين هم بشهر شوشتر رسيد و آنرا گرفت. آن واقعه معروف بجنگ كورك (در طبري كودك و هر دو فارسي مي‌باشد كه يا از كوره راه يا از طفل است) كه مشهور و معروف است پس از آن علي بن ابان گروهي از سالاران زنگي را پيشاپيش سوي قنطره فارس (پل) فرستاد يكي از آن عده يك غلام رومي بود از ميان گروه زنگيان گريخت و نزد «تكين» رفت و باو خبر داد كه زنگيان سرگرم باده‌گساري در محل قنطره (پل) مي‌باشند. تكين شبانه لشكر كشيد و شبيخون زد. عده از فرماندهان را كشت و سايرين تن بفرار دادند. تكين براي جنگ با علي بن ابان لشكر كشيد. علي پايداري نكرد و گريخت غلامي بنام «جعفرويه» داشت اسير افتاد و علي باهواز بازگشت و تكين بشوشتر رفت.
علي هم بتكين نامه نوشت و از او خواهش كرد كه غلام اسير را نكشد او هم نكشت و باز داشتش كرد.
پس از آن علي و تكين با هم مكاتبه و جنگ را ترك كردند. مسرور شنيد كه تكين بزنگيان تمايل كرده زود او را قصد نمود گرفت و بزندان افكند. او در زندان «جعلان» ماند تا مرد.
اتباع تكين پراكنده شدند و بزنگيان پيوستند

بيان تمرد عباس بن احمد بن طولون بر پدر خويش‌

در آن سال عباس بن طولون نسبت بپدر خود تمرد و عصيان نمود. علت اين بود كه چون احمد بشام رفت و فرزند خود عباس را در مصر جانشين نمود چنانكه بيان نموديم و از مصر دور افتاد گروهي از ياران عباس او را تشويق و وادار كردند كه گنجها و اموال را بردارد و بمحل «رقه» برود و تمرد كند. او هم در ماه ربيع الاول بمحل «رقه» رفت. پدرش شنيد ناگزير بمصر بازگشت و بفرزندش نامه ملاطفت- آميز نوشت و با تحريك عواطف از او خواست كه باز گردد و او برنگشت. ياران
ص: 172
او (عباس) باو گفتند كه بافريقا برود و با بزرگان بربر مكاتبه كرد بعضي از آنها متابعت كردند. بابراهيم بن اغلب هم نوشت كه امير المؤمنين امارت افريقا را بمن واگذار كرده است از آنجا رفت تا بقلعه «لبده» رسيد آنرا گشود و با مردم بسيار بدرفتاري كرد و همه چيز آنها را بغارت برد. اهالي قلعه نزد الياس بن منصور نفوسي رئيس اباضيه (خوارج) رفتند و از او ياري خواستند او از كردار عباس سخت خشمگين شد و لشكر كشيد تا با او جنگ كند. ابراهيم بن اغلب هم لشكري بطرابلس فرستاده بود كه حاكم آنجا با عباس نبرد و او را طرد كند. متحاربين بهم رسيدند و سخت جنگ كردند و عباس شخصا نبرد كرد. روز بعد الياس بن منصور اباضي با عده دوازده هزار اباضي رسيد. او و حاكم طرابلس بر نبرد عباس متحد شدند عده بسياري از اتباع عباس كشته شدند و او با وضع شرم آور گريخت و نزديك بود اسير شود. يكي از غلامان او را نجات داد و لشكرگاه او تاج شد و هر چه از مصر (گنجها) آورده بود از دست داد و با حال بسيار بد وارد «برقه» شد. در مصر شايع شد كه عباس منهزم شده پدرش سخت محزون شد. كه اندوه او آشكار شد يك لشكر براي جنگ او فرستاد و طرفين نبرد كردند و عباس پس از دادن كشته بسيار گريخت و بعد بدام افتاد و اسير و نزد پدرش برده شد. پدرش او را در يك حجره بازداشت كرد تا بقيه اسراء از اتباع او رسيدند. آنها را حاضر كرد و بفرزند خود دستور داد كه دست و پاي آنان را بدست خود قطع و جدا كند او هم كرد چون كار بريدن پايان يافت او را توبيخ كرد و زشت گفت. چنين بايد باشد رئيس و پيشوا! (آيا چنين؟) بهتر اين بود كه خود را بر دست و پاي من مي‌انداختي و درخواست عفو مي‌كردي كه هم از تو و هم از آنها عفو مي‌كردم. آنگاه مقام بلند و ارجمند مي‌يافتي و ياران خود را بالا مي‌بردي و حق آنها را ادا مي‌كردي كه آنها براي تو جانبازي كردند و تن بمفارقت يار و ديار خود دادند. پس از آن دستور داد كه او را صد تازيانه بزنند در حاليكه اشك خود براي فرزند بر رخسار روان مي‌شد و باز او را بزندان سپرد و آن در سنه دويست و شصت و هشت بود.
ص: 173

بيان مرگ يعقوب و امارت برادرش عمرو

در آن سال در نهم ماه شوال يعقوب بن ليث صفار در جنديشابور در گذشت.
علت مرگ او قولنج بود. پزشكان باو دستور اماله داده بودند و او نكرد (عار داشت و آنرا مخالف مردانگي مي‌دانست) او مرگ را بر حقنه ترجيح داد. معتمد براي او نامه و رسول فرستاده و خشنودي او را خواسته بود. ايالت فارس را هم باو واگذار كرد. رسول هنگامي رسيد كه يعقوب بستري بود. يعقوب براي پذيرائي رسول نشست و يك قرص نان و شمشير در جنب خود نهاد. چون رسول پيغام را داد يعقوب گفت: بخليفه بگو من بيمارم اگر بهبودي يابم ميان من و تو همين شمشير خواهد بود تا آنكه انتقام خود را بگيرم يا آنكه باز مرا مجروح و شكسته بداري و من باين نان و پياز برگردم. چيزي نگذشت كه يعقوب در گذشت.
حسن بن زيد يعقوب بن ليث را سندان لقب داده بود زيرا ثابت و استوار است.
يعقوب رخج را گشود و مردمش را مسلمان كرد. مردم بتوسط او اسلام را پذيرفتند. او پادشاه رخج را كشت. نام پادشاه «كبتير» بود كه بر او رنگ زرين مي‌نشست و دوازده تن او را بر سر و دوش مي‌كشيدند. او خانه بر كوه بلند ساخت و نام آن خانه را مكه نهاد. او ادعاي خداوندي مي‌كرد كه يعقوب او را كشت و «خلجيه» را گشود. همچنين زابل و بلاد ديگر. من (مولف) نمي‌دانم آن (فتح) در كدام سال بوده كه آنرا در تاريخ همان سال وارد كنم.
يعقوب خردمند و با عزم و حزم بود. او مي‌گفت: هر كه را در مدت چهل روز معاشرت كني و بر خوي او واقف نشوي او را در مدت چهل سال هم نخواهي شناخت آنچه از تاريخ و كردار و رفتار او ذكر شده دليل خردمندي او مي‌باشد. بعد از او عمرو بن ليث برادرش جانشين او شد. عمرو بخليفه نامه نوشت كه فرمانبردار است. موفق ايالت خراسان و فارس و اصفهان و سيستان و سند و كرمان و كار شرطه
ص: 174
بغداد را باو واگذار كرد. گواه هم گرفت و چندين خلعت براي او فرستاد.

بيان حوادث‌

قاسم بن مهاة (در طبري مماة و بايد صحيح باشد زيرا مهاة بمعني گور ماده است مگر اينكه بمادرش منتسب و مادرش بگور ماده تشبيه شده زيرا چشم درشت و با حالت بچشم گور و آهو تشبيه مي‌شود و اين بعيد بنظر مي‌رسد هر چند معني مماة هم مفهوم نشده) بر دلف بن عبد العزيز بن ابي دلف در اصفهان شوريد و او را كشت و گروهي از اتباع دلف بر قاسم قاتل قيام كردند و او را كشتند (بانتقام) و احمد بن عبد العزيز (برادر مقتول) را رئيس خود نمودند.
محمد بن مولد بيعقوب بن ليث پيوست و يعقوب او را گرامي داشت و باو احسان كرد. خليفه دستور داد كه اموال محمد را مصادره كنند.
اعراب جعلان معروف بعيار را در محل «وحما» كشتند. او يك قافله را حراست و بدرقه مي‌كرد. اعراب قاتل را تعقيب كردند و نتوانستند بآنها برسند.
موفق سليمان بن وهب و فرزندش و گروهي از اتباع او را بازداشت. اموال و املاك آنها را باستثناء احمد بن سليمان مصادره كرد. بعد با سليمان و فرزندش عبيد اللّه قرار گذاشت كه نهصد هزار دينار دريافت و املاك آنان را آزاد كند آنها را در محلي باز داشتند كه بتوانند با هر كه بخواهند ملاقات و مذاكره كنند (تا وجه نقد را فراهم نمايند).
موسي بن اتامش و اسحاق بن كنداجيق و فضل بن موسي بن بغا لشكر كشيدند (بمخالفت) و از پل هم گذشتند و در محل صرصر لشكر زدند و موفق بآنها پيغام داد كه باز گردند و اطاعت نكردند ابو احمد موفق بصاعد بن مخلد نامه نوشت و او نزد آن فرماندهان رفت و آنها را از صرصر بازگردانيد و موفق بآنها خلعت داد.
پنج بطريق (امير) از روميان لشكر كشيدند و در «اذنه» كشتند و اسير گرفتند.
«راجوز» مرزدار بود او را از مرزباني عزل كردند (خليفه عزل كرد) او هم در
ص: 175
آن حدود اقامت نمود. روميان چهار صد اسير گرفتند و هزار و چهار صد تن كشتند.
اين واقعه در جمادي الاولي رخ داد.
احمد بن عبد اللّه خجستاني بر نيشابور استيلا يافت. حسن بن طاهر بن عبد اللّه بمرو رفت. او از طرف برادرش محمد بن طاهر حاكم بود. طوس هم ويران شد.
در آن سال ابو الصقر اسماعيل بن بلبل وزير شد.
گروهي از اعراب بني اسد بر علي بن مسرور بلخي قيام كردند. موفق او را امير راه مكه كرده بود و او نرسيده بمحل «مغيثه» دچار اعراب شد.
در آن سال پادشاه روم عبد اللّه بن رشيد بن كاوس و گروهي از گرفتاران را آزاد كرد و نزد احمد بن طولون فرستاد چند نسخه قرآن هم هديه (از تاراج بدست آمده بود) همراه آنها فرستاد.
هارون بن محمد بن اسحاق بن موسي بن عيسي هاشمي امير الحاج شد.
در آن سال ابو مغيره عيسي بن محمد مخزومي از مكه رفت و بصاحب الزنج پيوست ابو بكر احمد بن منصور زنادي بسن هشتاد و سه سال در گذشت.
ابراهيم بن هاني ابو اسحاق نيشابوري كه از ابدال (پارسايان و پرهيزگاران) و يار احمد بن حنبل (رئيس مذهب حنبلي) بود وفات يافت.
علي بن حرب بن محمد طائي موصلي كه سنه صد و هفتاد و پنج متولد شده بود گفته شده در غير آن سال كه بدان اشاره شد. و علي بن موفق زاهد وفات يافتند.
ابو الفضل عباس بن فرج رياشي كشته شد. زنگيان در بصره او را كشتند او علم را از ابو عبيده و اصمعي آموخته بود